شعر خوب بخوانید...


❑ اصرار


خسته

شکسته و

دل‌بسته


من هستم

من هستم

من هستم


ـ□


از این فریاد

تا آن فریاد

سکوتی نشسته است.


لب‌بسته در دره‌های سکوت

سرگردانم.


من می‌دانم

من می‌دانم

من می‌دانم


ـ□


جنبشِ شاخه‌یی

از جنگلی خبر می‌دهد

و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان

از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،

در خاموشی نشسته‌ام

خسته‌ام

درهم‌شکسته‌ام

من

دل‌بسته‌ام.


■ شعر چهارم از «مرثیه برای مردگان دیگر» | دفتر باغ آینه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۶
mojix

به دل

به دست

به جان

مَحرَمم بودی

و رفتنت

به عَلَم

به مرثیه

به زنجیر

مُحَرّمم شد..

امید آمدنی هست

به نذر

به نذر

به نذر...؟


#پریسا_زابلی_پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۲
mojix

بالای سر آبادی است ،

اهل آبادی در خواب .

 روی این مهتابی خشت غربت را می بویم.

باغ همسایه چراغش روشن،

 من چراغم خاموش .

 ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب .



غوک ها می خوانند .

مرغ حق هم گاهی.


کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجد ها.

وبیابان پیداست .

سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست .

سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.


نیمه شب باید باشد .

دب کبر آن است ، دو وجب بالاتر از بام.

 آسمان آبی نیست، روز آبی بود .


یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.

یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم ،

طرحی از جارو ها ، سایه هاشان در آب.

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.

یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .

 یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم.

یادمن باشد تنها هستم .


ماه بالای سر تنهایی است.


- سهراب سپهری | حجم سبز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۶
mojix

می ریزیم

ریز

ریز

ریز

چون برف

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشیِ یک ابر است 


#گروس_عبدالملکیان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۳
mojix

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می ‌کنم

که مرگ در آن رخ می ‌دهد

پیراهنم بی تو آه

سرم بی تو آه

دستم بی تو آه

دستم در اندیشه ی دست تو از هوش می‌رود

ساعت ده است

و عقربه ‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می ‌دهند

که به سمت چپ قلب فرو می‌ افتد.


#غلامرضا_بروسان |

از کتاب #یک_بسته_سیگار_در_تبعید|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۹
mojix

من انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را به یاد دارم

که در غروب آن‌ها

 در خیابان 

از تنهایی گریستیم؛


ما نه آواره بودیم ، نه غریب اما،

این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت

می‌گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی‌گردد،

اما نمی‌دانم چرا

این بعد از ظهرهای جمعه باز می‌گشتند!


- احمدرضا احمدی



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۴
mojix

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو

به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو


ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو


صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان

به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو


اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش

بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو


سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا

که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو


نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا

که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو


تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری

به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو


- سعدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۵
mojix

.

همیشه فکرم مشغول این بود که چرا آدم های جدید برایمان حکم نوبرانه را دارند ..!

حس میکنیم اگر رابطه ی خاص برقرار نکنیم عقب میمانیم ...

در برابر آدم های جدید مهربانیم، مودبیم، متمدنیم، شوخی میکنیم . 

اما خانواده مان ما را یک آدم بد خلقِ نچسب میدانند ! 

همیشه برای تازه ها خودِ بهترمانیم 

در حالی که کهنه تر ها هوایمان را بیشتر دارند ...

با کهنه ها، تازه بمانیم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۰
mojix

دلتنگی

همچون کودکِ پابرهنه اى ست

در خیابانی پُر از هجمه ی اتومبیل ها

که هرگاه 

میخواهد عرض خیابان را طی کند

اتومبیلی با بوق ممتد از مقابلش عبور میکند و دلتنگی

هِی میماند

هِی میماند

و هِی میماند

پشتِ چراغِ قرمزی که نامش زندگیست ..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۵
mojix

❄️

کاش اینجا بودی!

همین کنار خودم..

و من یادم می رفت

که خسته ام

خوابم

ویرانم…


#سیدعلی‌صالحی ‌

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۳
mojix