به دل
به دست
به جان
مَحرَمم بودی
و رفتنت
به عَلَم
به مرثیه
به زنجیر
مُحَرّمم شد..
امید آمدنی هست
به نذر
به نذر
به نذر...؟
#پریسا_زابلی_پور
به دل
به دست
به جان
مَحرَمم بودی
و رفتنت
به عَلَم
به مرثیه
به زنجیر
مُحَرّمم شد..
امید آمدنی هست
به نذر
به نذر
به نذر...؟
#پریسا_زابلی_پور
بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب .
روی این مهتابی خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش .
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب .
غوک ها می خوانند .
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجد ها.
وبیابان پیداست .
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست .
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد .
دب کبر آن است ، دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود .
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم ،
طرحی از جارو ها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یادمن باشد تنها هستم .
ماه بالای سر تنهایی است.
- سهراب سپهری | حجم سبز
می ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشیِ یک ابر است
#گروس_عبدالملکیان
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می کنم
که مرگ در آن رخ می دهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشه ی دست تو از هوش میرود
ساعت ده است
و عقربه ها با دو انگشت هفتی را نشان می دهند
که به سمت چپ قلب فرو می افتد.
#غلامرضا_بروسان |
از کتاب #یک_بسته_سیگار_در_تبعید|
من انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را به یاد دارم
که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم؛
ما نه آواره بودیم ، نه غریب اما،
این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
میگفتند از کودکی به ما که زمان باز نمیگردد،
اما نمیدانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز میگشتند!
- احمدرضا احمدی
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بیتو
تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بیتو
- سعدی
.
همیشه فکرم مشغول این بود که چرا آدم های جدید برایمان حکم نوبرانه را دارند ..!
حس میکنیم اگر رابطه ی خاص برقرار نکنیم عقب میمانیم ...
در برابر آدم های جدید مهربانیم، مودبیم، متمدنیم، شوخی میکنیم .
اما خانواده مان ما را یک آدم بد خلقِ نچسب میدانند !
همیشه برای تازه ها خودِ بهترمانیم
در حالی که کهنه تر ها هوایمان را بیشتر دارند ...
با کهنه ها، تازه بمانیم...